سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ماجرای کاندید شدن من - بلف
محبوب ترینِ شما نزد خداوند، خوش خوترین های شما هستند ؛ آنان که فروتنی می کنند و با دیگران الفت می گیرند و دیگران با آنان، الفت می گیرند [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
منوی اصلی

[خـانه]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

لوگوی وبلاگ
ماجرای کاندید شدن من - بلف
بایگانی
موضوعات

لینک دوستان

لوگوی دوستان

جستجوی وبلاگ
:جستجو

با سرعتی بی نظیر و باور نکردنی و اعجاب انگیز متن یادداشتهارا کاوایش کنید!

موسیقی وبلاگ
اشتراک در خبرنامه
 
ارسال پیغام خصوصی
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
62133
بازدیدهای امروز وبلاگ
1
آمار بازدیدکنندگان

[گرفتن کد آمار وبلاگ ]

پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

مطالب زیر توسط علی اکرمی نوشته شده است!

عنوان متن ماجرای کاندید شدن من سه شنبه 84 خرداد 10 ساعت 1:20 صبح

امروز خیلی روز سخت و پرکاری بود. صبح زود رفتم ستاد تا دور از چشم بروبچه‌ها، ببینم بالاخره می‌توانم بفهمم این چیزی که برایم راه انداخته‌اند، چیه یا نه. البته در این حد که اسمش وبلاگ است و جوان‌ها خیلی از آن خوششان می‌آید و الان مد شده، می‌دانم، ولی هرچی از آن جوانک الپر می‌پرسم که اصل ماجرا چیست، جواب درستی نمی‌دهد.
البته اوایل پسر خوبی بود و یک مقدار توضیحاتی می‌داد و حتی چند بار، چیزهایی را که از طرف من نوشته بود، نشانم می‌داد، اما بعد که دید هرکس ساز خودش را می‌زند و راه خودش را می‌رود، او هم مثل بقیه شد. حالا هر چند روز یک بار، خودش یک چیزهایی می‌نویسد و با دوستانش کنترل می‌کند و بعد هم می‌گذارد روی اینترنت. اوایل فکر کردم با موارد رسمی این کار را می‌کند و به همین خاطر به خودم گفتم «اشکالی ندارد، در وزارتخانه هم همه زیردستان و به خصوص معاون‌هایم همین کار را می‌کردند... فرقی ندارد، امضا، امضاست»، اما بعد فهمیدم که ای دل غافل! پسرک از طرف من خاطره و یادداشت هم می‌نویسد! چند بار نصیحتش کردم که یا این کار را نکند و یا دست‌کم بدهد یادداشت‌هایم را خودم هم بخوانم! دو، سه بار که اصلا تحویل نگرفت و مثل بقیه دوستان فقط سری تکان داد (یعنی شما حرف نزن، خودمان بهتر می‌دانیم صلاح چیست)، ولی یک بار جواب داد: «چه فرقی می‌کند، یا شما موافقید که هیچی و یا مخالفید که مهم نیست». اولش خیلی عصبانی شدم، و می‌خواستم همه چیز را رها کنم، بروم خانه... اما پس از کمی تأمل، دیدم رفتارش کاملا حزبی و مألوف است. آدم هم که از رفتار پسر پدرخوانده‌اش ناراحت نمی‌شود که! حزب یعنی همین، یعنی همین که انسان را از خودخواهی و تکبر و استبداد دور و به فرمانبرداری و خشوع نزدیک کند.
مشارکت هم یعنی همین؛ یعنی مبادا یک صاحب‌منصبی (حتی اگر وزیر و رئیس‌جمهور باشد) فکر کند «فعال‌مایشاء» است و هر کاری را صلاح دانست انجام دهد. چنین کاری درست نیست و دیکتاتوری به شمار می‌رود.
کار درست، همان است که من در دوران‌ متفاوت مسئولیتم کرده و ان‌شاء‌الله در رئیس‌جمهوری‌ام با جدیت بیشتری آن را دنبال می‌کنم. مثلاً: یکی از معاونان به توصیه مشاورش تصمیمی می‌گیرد و آن‌گاه آن را با رئیس دفتر من در میان می‌گذارد. رئیس دفتر آن را با یکی از معاونان دیگر در میان می‌گذارد و وی به توصیه منشی‌اش با آن مخالفت می‌کند. رئیس دفتر، مخالفت این معاون را با آن معاون در میان می‌گذارد و معاون اول، مدیران منصوبش را علیه آن معاون دیگر می‌شوراند. آن معاون هم مقابله‌به‌مثل می‌کند. من (حالا چه در سمت وزیر و چه ان‌شاءالله رئیس‌جمهور) که تازه از جریان مطلع شده ام، وارد صحنه می‌شوم و طرفین را به صلح دعوت می‌کنم. قاعدتا کسی تره هم خرد نمی‌کند (نفی استبداد) و علاوه بر طرفین اولیه درگیری، گروه‌های جدیدی هم در این ماجرا وارد می‌شوند (دمکراسی ـ تکثرگرایی). من از موضع دعوت به آرامش به موضع خواهش و التماس و گریه وارد می‌شوم (خشوع) و هرچند با نظر هر دو گروه مخالفم، اما حاضر می‌شوم به خاطر حزب و خرد جمعی، نظر هر دو را تأمین کنم (نفی خودخواهی + از خودگذشتگی)، طرفین (یا طرف‌ها) راضی می‌شوند و قرار می‌شود، در پروژه بعدی همه ذی‌نفع باشند (مشارکت)... .
به این ترتیب، هم با استبداد مبارزه می‌شود و هم به دمکراسی کمک. منتها نباید این تساهل حزبی یک وزیر یا رئیس‌جمهور را با ضعف‌نفس و یا خدای ناکرده «مصلحت‌»اندیشی اشتباه گرفت.
خیر... اینها همگی در مورد بروبچه‌های دور و بری اعمال می‌شود، ولی اگر خدای ناکرده قرار شد به جای دلجویی از خودی‌ها و جلب نظر حداکثری ایشان، دستورها و رهنمودهای مافوق اجرا شود، باید به شدت در مقابل این کار ایستاد. مصلحت‌اندیشی یعنی چه؟ تعامل کدام است؟ پس کجا رفت آن خوی انقلابی ما؟ ذلت است، ذلت... هیهات!

*****

پیش از ظهر با دانشجوها قرار داشتم. خیلی بچه‌های خوبی بودند، گل گفتیم و گل شنفتیم. البته یک چندتایی بوالفضول هم بینشان بودند که سؤال‌های بی‌ربط می‌پرسیدند. اول از همه، طبق معمول رفتند سراغ مسائل قدیمی و با همان شیوه‌های مخرب همیشگی سعی کردند بین من و دوستان قدیمی تفرقه بیندازند. مثلا از پرونده آن آقایی که قبلا معاونم بود و الان وزیر موبایل و اینترنت شده، سؤال کردند، هرچه گفتم که از من حساس‌تر به بیت‌المال پیدا نمی‌شده و نمی‌شود، فقط لبخند می‌زدند و می‌گفتند چرا پس نامه مجوز تخلفات معاونت را امضا کرده‌ای؟ مگر اینها باور می‌کنند که من به خاطر اعتقاد به مشارکت و اعتماد به برادران و رفقا، آن نامه‌ها را نخوانده امضا می‌کردم؟ حیف که دوره نصیحت گذشته والا حتما نصیحتشان می کردم اینقدر بددل نباشند.
از مسائل مالی که گذشتیم، دایم می‌خواستند بدانند من در دوران وزارتم چه کار کرده‌ام؟ اول فکر کردم شوخی می‌کنند، اما بعد که فهمیدم جدی می‌پرسند، داغ کردم و خواستم از جلسه بیایم بیرون که بچه‌ها مانعم شدند و گفتند، خوبیت ندارد! بغض گلویم را گرفته بود از این همه قدرناشناسی. خدایا! یعنی دو بار استعفای مرا اینها ندیدند یا نمی‌خواهند ببینند؟ یعنی این حرکت انقلابی را که به ازای هر ده دانشجو، یک تشکل ایجاد شد، نمی‌بینند؟ آن همه کَل‌کَلی که با قوه قضائیه داشتم چی؟ لایحه به آن ماهی؟
همین‌جور که این فکرها در مغزم سیلان داشت و نزدیک بود اشک بر گونه‌هایم جاری شود، پنجره را باز کردم تا هوایی بخورم، بلکه حالم بهتر شود که ناگهان چشمم افتاد به یک بیلبورد به چه بزرگی از آن آقای نظامی که فکر می‌کند دکتر است و بروبچه ها جک های باکزه ای در موردش می سازند. حالم بدتر شد و در دلم به هر آدمی که به ناحق پستی را می‌گیرد یا مسئولیتی را قبول می‌کند که آشنایی کامل با آن ندارد، لعنت فرستادم و آرزو کردم که همه‌شان حناق بگیرند (البته قبلش یک بلانسبتی گفتم که خدای ناکرده آمدیم فرشته مأمور عذاب یا حناق‌رسان مربوطه، زبان‌نفهم بود و یک راست رفت سراغ پزشکانی که به جای وزارتخانه درمان و آموزش و پزشکی یک جای دیگری را اخذ کرده‌اند! خوب نیست که آدم متخصص آسم باشد، آن‌وقت از حناق بمیرد!).

*****

سر ناهار، با بروبچه‌های جوان ستاد بودم که باز بحث ردصلاحیت و آن ماجراهای تلخ پیش کشیده شد. خیلی‌ها متفق‌القول بودند که نباید قبول می‌کردم و از این داستان ها... هی لبخند زدم و هیچی نگفتم، اما دیدم ول‌کن نیستند، بعد که دیدم این‌طوری است، ازشان پرسیدم «هر کدام از شما در عمرتان چند بار قهر کرده‌اید؟» هر کدام رقمی را گفتند که بالاترینش متعلق به یک خانم متأهل با رقم 86 بود. لبخندی زدم و گفتم «من از سه سالگی‌ام، روزی دست‌کم چهار بار قهر می‌کنم. می‌شود چند تا؟» حساب کردند در حدود 74 هزار بار می‌شد. همه متحیر شدند. اضافه کردم «اگر علی ساربان است، می‌داند شتر را کجا بخواباند...، خودم بهتر می‌دانم کجا قهر کنم». همه ساکت شدند. خودم از این همه صلابت مبهوت شدم اما خیلی زود احساس کردم که شیطان استبداد و خودرأیی در حال حلول به من است و نباید بدون هماهنگی حرف می‌زدم. تلفن زدم به دوستان حزب و نظرشان را پرسیدم. گفتند: خوب گفتی. خیالم راحت شد. ولی چه فایده؟ مصیبت آنقدر عظیم است که با این چیزها خیال آدم راحت نمی‌شود. خدا شاهد است برای یک سخنرانی کوچک که بعدازظهر داشتم، دو ساعت تمام، همه فایل‌ها را زیر و رو کردم ولی امان از سه، چهار خط مطلب. آن هم در حالی که 26 سخنرانی کامل در مورد رد صلاحیت، 54 میزگرد در مورد کناره‌گیری از انتخابات، 19 نامه درباره دعوت مردم به آرامش، 15 نامه به مراجع بین‌المللی و... همه، حاضر و آماده به صف ایستاده بودند، اما دریغ از یک ورق برنامه، یا یک صفحه راهکار.
خدا آنهایی را که توپ را عینهو گلوله توپ انداختند توی زمین ما، یک کاری بکند (آدم جرأت نمی‌کند توی دفترچه خاطراتش هم دو کلام نفرین کند. مجبورم به همین «یک کاری» قناعت کنم) .
یادش به خیر آن زمانی که رأی تحریمی‌ها را می‌انداختیم توی سبد حزب خودمان. حالا همه راه و رسم «مرد رندی» را یاد گرفته‌اند. افسوس!
خلاصه به هر بدبختی‌ای که بود، یکی از دوستان را به جای خودم فرستادم سخنرانی. خوش به حالش، هیچ‌وقت کم نمی‌آورد. کنایه‌ای به این، متلکی به آن، انتقادی از حاکمیت، گله‌ای از مردم... خلاصه خوش‌خوشک دو ساعتی را می‌گذراند، بدون آن‌که بگذارد حتی یک نفر هم فکرش را ببرد سمت چرندیاتی مثل «برنامه» و «راهکار» و این‌جور چیزهای سنتی و محافظه‌کارانه.

*****

بعدازظهر که دفتر خلوت‌تر شد، یکی از بچه‌ها را یواشکی صدا کردم و گفتم برود توی سایت ببینم چه خبر است. با یک شیطنتی پرسید «چرا خودتان نمی‌روید؟» گفتم: «می‌خواهم ببینم تو بلدی یا نه... » خلاصه رفت توی سایت. داشتم شاخ درمی‌آوردم. یک حرف‌هایی آنجا نوشته شده بود که نشان می‌داد، زننده‌اش یک کاریش می‌شود. گفته بود، «آمده‌ام به نقض حقوق بشر پایان دهم». خیلی حرف کنایه‌آمیزی بود و معلوم بود گوینده‌اش می‌خواسته به همه بگوید که پس از هشت سال دولت اصلاح‌طلبان، هنوز نقض حقوق بشر وجود دارد. یا نوشته بود: «وزیر آموزش‌وپرورش را با رأی معلمان انتخاب می‌کنم» که معلوم بود، نویسنده یا گوینده‌اش نفوذی آن‌طرفی‌ها بوده و می‌خواسته با انتشار چنین وعده‌های خنده‌داری، آبروی اصلاح‌طلبان و به ویژه من را ببرد. خلاصه سراپای سایت پر بود از چنین افاضاتی که در خوشبینانه ترین حالت نشان از گیجی مزمن داشت. از فرط عصبانیت احساس کردم، نبضم در شقیقه‌هایم می‌زند. کیفم را برداشتم و گفتم خداحافظ. هنوز این کلام از دهانم خارج نشده بود که مثل مور و ملخ بچه‌های «کمیته مبارزه با قهرهای بی‌موقع و پیش از موقع» ستاد ریختند و آرامم کردند... .
چشم‌هایم را که باز کردم، دیدم چریک پیر بالای سرم نشسته. یک لیوان آب‌قند داد دستم. حالم که بهتر شد، با هیجان به رفیق توضیح دادم که یک نفوذی دارد آبروی ما را می‌برد.
لبخندی زد و هیچی نگفت. گفتم: «شما باید پیدایش کنید و کسی که آن حرف‌ها را از قول ما زده به سزای عملش برسانید. باید بی‌آبرویش کنید، باید سکه یک پولش کنید، باید تمام سوابقش را بر باد دهید... » لبخندی زد و با آرامش گفت: «داریم همین کار را می‌کنیم»، خیالم راحت شد و در حالی که رد سوزن را می‌مالیدم، باز به خواب رفتم.

*****

جایی که من نشسته بودم، یک اتاق عجیب و غریب بود و تنها کسی که آنجا بود، مرد قوی‌هیکلی بود که صورتش به خوبی دیده نمی‌شد. مرد گفت: «شما رئیس‌جمهور شده‌اید». گفتم: «امکان ندارد، کی، چطوری؟» مرد گفت: «مثل هشت سال پیش، همان‌جوری... حالا می‌خواهید چه کار کنید؟»
گفتم: «خیلی کارها... می‌خواهم مردم را به رفاه و سلامت و آرامش و خوشبختی برسانم، ولی اگر می‌خواهید در مورد راهکارها بپرسید، باید بگویم ان‌شاءالله در...». مرد گفت: «مطمئن هستید؟» گفتم: «بله، زیاد».
آن‌وقت مرد دستش را آورد جلو و من در گوی شیشه‌ای کف دست او خودم را دیدم که داشتم در یکی از نطق های انتخاباتی ام به مردم می‌گفتم: «خوشی و رفاه، «آرامش گورستانی» و «دلمردگی» برای مردم می‌آورد... » از این شوخی خیلی ناراحت شدم و کیفم را برداشتم، با حالت قهر رفتم به طرف در. در را که باز کردم، خشکم زد. بیرون یک پرتگاه عمیق بود. ناگهان از پشت سر یک نفر فریاد زد «از کاخ ریاست‌جمهوری این‌طوری بیرون می‌روند» و قبل از این‌که برگردم، محکم پرتابم کرد بیرون.

*****

خدا را شکر که ارتفاع تختم زیاد نبود، والّا این خواب پریشان خیلی برایم هزینه برمی‌داشت. با این حال قلبم ولی تا مدتی تپش داشت. نگاهی به تابلویی که روبه‌رو به دیوار نصب کرده بودم انداختم و احساس آرامش کردم. «قلم گفتا که من شاه جهانم... قلمزن را به دولت می‌رسانم».
خودنویسم را از زیر بالش برداشتم و بوسیدم و آهسته گفتم: «ولی بعدش چی؟».


نظرات شما ( )

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ